معنی پرنده آهنین

حل جدول

فرهنگ عمید

آهنین

آهنی: با سیه‌دل چه سود گفتن وعظ؟ / نرود میخ آهنین در سنگ (سعدی: ۹۳)،

لغت نامه دهخدا

آهنین

آهنین. [هََ] (ص نسبی) (از پهلوی آسی نان) منسوب به آهن. از آهن:
صف دشمن ترا ناستد پیش
ور همه آهنین ترا باشد.
شهید بلخی.
آنجا که پتک باید خایسک بیهده ست
گوز است خواجه سنگین مغز، آهنین سفال.
منجیک.
به شاهراه نیاز اندرون، سفر مسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت
وگر خلاف کنی طَمْع را و، هم بشوی
بدرّد ار به مثل آهنین بودهملخت.
کسائی.
از این مرز تا مرز ایران زمین
کنم روی هامون همه آهنین.
فردوسی.
بدو گفت بر من نیاری گزند
اگر آهنین کوه گردی بلند.
فردوسی.
زمین آهنین شد هوا لاجورد
به ابر اندر آمد سر تیره گرد.
فردوسی.
بکشتند چندان که روی زمین
شد از جوشن کشتگان آهنین.
فردوسی.
یکی نغز تابوت کرد آهنین
بگسترد فرشی ز دیبای چین.
فردوسی.
اگر باره ٔ آهنینی بپای
سپهرت بساید نمانی بجای.
فردوسی.
بپای پست کند برکشیده گردن شیر
بدست رخنه کند لاد آهنین دیوار.
عنصری.
چو دیلمان ِ زره پوش شاه، مژگانش
به تیز زوبین، بر پیل ساخته خنگال
درست گوئی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال.
عسجدی.
چه برخیزد از خود آهن ترا
چو سر آهنین نیست در زیر خود؟
عطار.
با سیه دل چه سود گفتن وعظ
نرود میخ آهنین بر سنگ.
سعدی.
سست بازو بجهل می فکند
پنجه با مرد آهنین چنگال.
سعدی.
- آهنین جان، ستم بر. جفابر. سخت جان.
- آهنین جگر، دلاور.
- آهنین رگ، پرزور. دلاور.


دربند آهنین

دربند آهنین. [دَ ب َ دِ هََ] (اِخ) در آهنین. رجوع به در آهنین شود.


قبای آهنین

قبای آهنین. [ق َ ی ِ هََ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) جبه ٔ آهنین. (ناظم الاطباء).


صندوق آهنین

صندوق آهنین. [ص َ ق ِ هََ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) صندوقی که از آهن ساخته باشند.


آهنین پنجه

آهنین پنجه. [هََپ َ ج َ / ج ِ] (ص مرکب) قوی پنجه. پرزور:
یکی آهنین پنجه در اردبیل
همی بگذرانید بیلک ز بیل.
سعدی.


پرنده

پرنده. [پ َرَ / رْ رَ دَ / دِ] (نف) طَیر. طائر. طائره. مُرغ. مقابل چرنده: و از درختان میوه ها پدید می آید و همه بزیر میریزد و خشک میشود و هیچ خریدار نباشد نه چرنده و نه پرنده. (قصص الانبیاء). و مر باز راحشمتی است که پرندگان دیگر را نیست. (نوروزنامه).
نبد هیچ پرنده را جایگاه
ز تیر و ز گرد خروشان سپاه.
فردوسی.
نماندند بسیار و اندک بجای
ز پرنده و مردم و چارپای.
فردوسی.
|| پروازکننده. طیار. که پرواز کند بپر: عقاب پرنده و شیر شکاری. (تاریخ بیهقی).
به نخجیر یوزان و پرّنده باز
می مشک بوی و بتان طراز.
فردوسی.
چو با مرغ پرّنده نیرو نماند
غمی گشت و پرها بخوی درنشاند.
فردوسی.
ز درنده شیران زمین شد تهی
به پرنده مرغان رسید آگهی.
فردوسی.
- پرندگان، ج ِ پرنده. مرغان و جز آنها که پر دارند. مقابل چرندگان.
- پرنده ٔ چراغ، فَراشه. پروانه. پروانه ٔ چراغ.
|| (اِ) سیماب.

فرهنگ فارسی هوشیار

آهنین

(صفت) منسوب به آهن ساخته از آهن آهنین: ظروف آهنی مجسمه آهنی.


پرنده

(اسم پریدن) هر جانوری که می پرد مرغ طیر طایر. جمع: پرندگان مقابل چرنده. نام یک فردازرده پرندگان نام عام فردی از حیوانات ذی فقاری که به رده پرندگان تعلق دارد، که پرواز کند که بپرد پرواز کننده طایر: (ما چیزها را دروهم توانیم آورد که بحس نیافته باشیم چون مردم پرنده. ) (بابا افضل) یا پرنده پر نمیزند. خیلی خلوت و آرام بود. یا پرنده چراغ. پروانه. فراشه. یا (هواپیمایی) پرسنل پرنده. کسانی که در نیروی هوایی با هواپیما پرواز میکنند و رانندگی آنرا بعهده دارند. یا پرنده آتشین. یکی از انواع اختر. یا ماهی پرنده.

فرهنگ معین

آهنین

آهنی، از جنس آهن، (کن.) بسیار توانا و قوی. [خوانش: (هَ) (ص نسب.)]

معادل ابجد

پرنده آهنین

377

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری